Ender's Game - Orson Scott Card اول اینکه واقعا خوشحالم با اینکه ترجمه موجود بود زبان اصلی این کتابو خوندم. واقعا یه سری چیز ها توی کتاب بود که آوردنش توی زبان دیگه اون حس رو اصلا منتقل نمی کرد، به مترجم هم بستگی نداره به نظرم.
ولی با این وجود نقد رو فارسی می نویسم، براساس گفته های قبل :)

کتاب بازی اندر، توی یه تجسم دیستوپیایی از آینده ی جهان شروع میشه. اونجا دولت فقط هزینه ی بیمه و تحصیل دو فرزند اول رو متقبل میشه و با اینکه ها بچه های بعد ممنوع نیستند، برای جامعه راحت قبول نمی شن.
حدودا صد سال قبل از شروع داستان، یه گروهی که به نام باگر ها شناخته می شن به زمین حمله می کنن، زمین فقط با هوش و استراتژی های جنگی مردی به نام مازر رخام و شانس موفق میشه تا توی جنگ دوم خودشو نجات بده. ولی الان صد ساله که زمینیان از باگر ها می ترسن و کل ارتش هنوز به دنبال کسی می گردن که در جنگ سوم جای مازر رو بگیره و در اون حد هوشمند باشه.
خانواده ی ویگین پنج نفریه. پیتر، ولنتاین و اندرو با پدر و مادرشون زندگی می کنن. اندرو پسر سومه، و باز هم توسط خانواده کمتر قبول میشه. ولی تنفر برادر بزرگترش دلایل دیگه ای هم داره. ارتش روی هر سه فرزند خانواده آزمایش هایی انجام دادن، چون پیتر، پسر اول، از هوش فوق العاده ای برخوردار بوده ولی روحیه ی بیش از حد خشنی داشته، ولنتاین، بیش از حد نرم بوده، و اندرو، دقیقا همون چیزیه که ارتش می خواد تا مردانش رو هدایت کنه.
اندرو، پسری که دوست داره اندر خطابش کنن، به عضویت مدرسه ی نظامی در میاد و پله پله خودش رو به همه ثابت می کنه...


نوع جنگی که توی این کتاب به نمایش در میاد خیلی متفاوته. دیگه قهرمان داستان یه جنگجوی بی باک نیست که سعی می کنه دشمن رو از خودش دور کنه. بازی اندر، جنگی رو نشون میده که رهبران توی اتاق نشستند و با هر دستور خودشون جون هزاران نفر رو به خطر می اندازن. چالش های یه پسر بچه رو نشون میده، و اینکه شخصیتش چطور در طول یادگیری هاش برای جنگیدن تغییر می کنه.
اندر از برادرش متنفره، چون مردم رو فقط برای لذت آزار می ده. ولی در طول داستان، اندر نا خودآگاه مردمی رو می کشه و زجر میده، و کم کم از خودش هم منزجر می شه. اندرو یاد می گیره تا رهبر باشه، تا دستور بده، و سرنوشت بقیه و کل جنگ رو تعیین کنه.
اوایل، برای هر خواننده ای قبول این که اندر یه پسر شش ساله ست خیلی سخته. اندر یه پسر نابغه ست، و بهت این حس رومیده که شاید با داستان های بچگانه ای از کودکان سرسخت طرف باشی. ولی توی داستان می فهمی که اندر یه بچه ست، و مربیانش سعی می کنن این کودکی رو ازش بگیرن. احساسات اندر، ترس هاش، شادی هاش، اینقدر ملموسه مه نمی تونی باور کنی از بیرون داری این داستان رو می خونی. اندر چند بار به شدت مریض میشه، گریه می کنه، می خواد بره خونه و از همه ی اینا رها بشه، ولی می دونه مسئولیتی داره که نمی تونه رهاش کنه. همه ی اینا به خواننده نشون میده که اندرو هر کاری بکنه، یه پسر بچه ست، مصونیت یه بزرگسال رو نداره.
ولی باز هم ماجرا فقط روی محور اندر نمی چرخه، و خواهر و برادرش هم نقش مهمی رو ایفا می کنن. همچنان فکر کردن به اینکه دو تا برادر و یه خواهر دارن جهان رو اداره می کنن سخته، ولی باورکردنیه.

اندر توی پایان کتاب از خودش متنفره. اون بدون اینکه حتی بفهمه یه سیاره رو نابود کرده و زندگی رو از ساکنانش گرفته. فصل سخنگوی مردگان، فکر میکنم اولین بازی بود که زمان خوندن یه کتاب گریه کردم.
کتاب همون جایی تموم میشه که براش مناسبه. وقتی تموم شد واقعا داشتم به دنیال ادامه داستان می گشتم!
نقطات ضعف بزرگ این کتاب ریتم متغیرش بود. کل داستان حدود شونزده سال طول کشید، ولی حدود ده سال آخر فقط توی یه فصل، و اونم با سرعت خیلی زیادی پیش رفته بود. و چند تا فصل میانی ریتم خیلی آرومی داشتند و اتفاقات تکراری پیش می رفت.
در کل این داستان رو به تموم علمی تخیلی دوستان توصیه می کنم. ;)